غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سحـــــرم

نازنین سحــــرم چشمهایت را که می بندی انگار دید دلم بیشتر میشود دلم را که بشکنند، باران لطافت و محبّت از دلم جاری میشود. انگــــــــار خلق شدی تا روی « عشــــــــق » را کم کنی مهربان دخترم، بیصبرانه در انتظار روزهایی هم صحبتی های سه نفره ی مادر و دخترانه مان هستم دختر. مادر. دختر...       من و تو و غزل ...        یک تیم سه نفره پر از مهر و الفت که فضای خونه رو برای بابای زحمت کش و سخت کوش آماده کنیم.   ...
29 مرداد 1395

من و سحرم

سحـــر نازنینم امشب، آخرین پنجشنبه ی مرداد ماه، من و تو باهم تنهاییم. امشب چهلم درگذشت پدربزگ فاطمه جون بود و بابایی و غزل برای مراسم به طرود رفتن. از اونجایی که من کمی کسالت داشتم ، من و تو باهم سمنان موندیم . بعد از رفتن بابایی و غزل ، یه سوپ خوشمزه بار گذاشتم و دوتایی عازم مسجد شدیم. من بخاطر غیرقابل پیش بینی بودن رفتارای تو مراقبت از تو، نمازمو فرادا خوندم، امّا همینکه توی محیط ایمن و سالم مسجد بودیم، به هردومون چسبید. طبق معمول تو پشتی هارو می انداختی و میرفتی روشون بازی میکردی. بعد از مسجد، بردمت پارک و توی پارک حسابی بازی کردی. تاب بازی سرسره بازی بدوبدو با خودت و اینقدر خسته شده بودی که همینطوری ...
29 مرداد 1395

گل خندونم

              **  من به فـــــــــــــــدای تو  **            « جای همه ی گلهـــــــــا تو بخنــد»         وقتی تلاش میکنی پاهاتو بزاری تو دهنت و خودت از این کارت میخندی ...
28 مرداد 1395

دوره ای دیگر با دوستان

دخترای خوبم دیگه کم کم خلق و خوی شما، مثل من و بابایی داره اجتماعی و رفیق دوست و اهل معاشرت شکل میگیره. دوشنبه 25 مرداد ما خانوما و بچّه ها، خونه یکی از دوستامون دعوت بودیم. حدستون درسته خونه ی « ایلیاشون» من و مامان ایلیا دوتا دوست قدیمی بابایی شما هم همکارو دوست تو و ایلیا هم باهم دوستای همسن و اینبار سحر و محمدمهدی هم باهم دوست شدن. ایلیاشون به خونه ی جدید خودشون رفتن و ما خیلی خوشحال بودیم که خونه دار شدن. مامان ایلیا خیلی برامون تدارک دیده بود و انواع شکلاتها و شیرینی و نوشیدنی و چندمدل عصرونه به همه مون حسابی خوش گذشت توی جمع ما یه مامان و دختر بسیار خوشگل، باحوصله و باسلیقه بود...
28 مرداد 1395

یک مسافرت طولانی

سحر عزیزم و غزل نازنینم هفته ی گذشته ( چهاردهم تا بیستم مرداد 1395) ما به یک مسافرت طولانی با ماشین رفتیم. مقصد اصلی ما « تبریز» بود و اقامت های کوتاه ما در محمودآباد- لاهیجان- رشت- اردبیل- سرعین بود. موقع رفت یک شب محمودآباد - یک شب رشت موقع برگشت یک شب سرعینِ اردبیل و در مقصد اصلی اقامتمون « دو شب تبریز» خوابیدیم. خداروشکر همسفرای خیلی خوب، پایه، کمکی داشتیم : عزیزِ باباجی- خاله منیژه و همسرش عموعلی- دایی عباس و زن دایی نجمه من و بابایی و شما دوتا گل دخترا و عزیز توی ماشین ما بودیم. بقیه هم توی یه ماشین دیگه. البته بین راه دائم جابجایی های متنوع انجام میدادیم تا با عوض شدن محیط و اطرافی...
27 مرداد 1395

تابستان 95 فیروزکوه(2)

غزل و سحر عزیزم اینبار نزدیک یک هفته فیروزکوه خونه ی عزیزشون بودیم. واقعا به هممون خوش گذشت مخصوصا که تمام ایندفعه ، فاطمه جون با ما همراه بود. غزل با فاطمه کلاس کاراته رفت غزل و فاطمه پا به پای هم انواع بازیهای خاله بازی و دوچرخه بازی و معلّم بازی و آرایشگر بازی و ... میکردند. سحر کوچولوی نازم هم دنبال اونا واسه خودش بازی میکرد، کامپیوتر نگاه میکرد، توی حیاط تاب بازی، آب بازی، خاک بازی و ... میکرد و خودشو سرگرم میکرد. غزل با مقنعه ی مدرسه ی فاطمه خوابی قشنگ در خنکای دلچسب فیروزکوه ذوق کاراته و تقلید غزل از فاطمه سحر جونم عاااااشق مدادرنگیهای فاطمه جون تقریباً نصف روزو توی حیاط س...
13 مرداد 1395